دیوید از کالیفرنیا

 

پارسال همین موقع ها در پدرم علائم ناراحتی قلبی تشخیص داده شد . این موضوع ناراحتی زیادی در خانه مان به وجود آورد . می توانستم هر روز درد و رنج را در چشمان مادرم ببینم . می توانستم نگرانی خواهر و برادرم را نسبت به سلامتی پدرم ببینم . سرانجام ، بعد از هفته ها دکتر رفتن ، پدرم برای عمل پاکسازی عروق آماده شد . بعد از جراحی برای بهتر شدن سلامتی اش رژیم غذایی سالم و ورزش کردن را در پیش گرفت .

چند ماه گذشت و پدرم رد مسیر درستی از سلامتی اش قرار گرفت . فقط مشکل اینجا بود که من دچار درد شدیدی در ناحیه ء قفسه سینه ام شدم . از ماه سپتامبر این درد شروع شده بود . چند بار به خانواده ام جریان را گفتم ولی آنها فکر می کردند دارم شوخی می کنم . هنوز تمام توجه آنها معطوف پدرم بود و من نمی توانستم آنها را سرزنش کنم . زمان سپری می شد و درد من هم ادامه داشت . دیگر تا پایان ماه نوامبر به این موضوع اشاره ای نکردم . بعد تصمیم گرفتم نوبت دکتر بگیرم تا مرا معاینه کند . علائمم را با جزئیات برای دکترم شرح دادم . دکتر دستور داد نوار قلب بگیرم . هیچ چیز نشان نداد . با این حال درد ادامه داشت .

سال نو رسید . در ماه ژانویه بود که شروع به خواندن " راز " کردم . شروع کردم به شرگزاری بابت هر چیزی که در زندگی داشتم . واقعاً نسبت به زندگی هیجانزده شده بودم . اگرچه درد قفسه سینه ام همچنان ادامه داشت .

در ماه آوریل دوست* پسر خواهرم متوجه شد که من دستم را روی قلبم گذاشته ام و از من پرسید آیا حالم خوب است . به او گفتم درد قفسه سینه ام واقعاً اذیتم می کند . به من پیشنهاد کرد یک چک آپ انجام دهم . گفتم که قبلاً معاینه شده ام ولی چیزی نشان نداده است . سپس از من پرسید آیا دوست دارم چند پیراپزشک مرا معاینه کنند تا ببیند مشکل از کجاست . دوست* پسر خواهرم خودش در حال خواندن پیراپزشکی است . او گفت که خودش تمام وقت در دانشکده کلاس دارد ولی می تواند از دو نفر از دوستانش خواهش کند که در زمان فراغتشان به خانهء ما بیایند و یک عکس با جزئیات از قلبم بگیرند . من آن زمان بیمه درمانی نداشتم پس پیشنهادش را قبول کردم .

چند روز گذشت و پیراپزشکان به خانهء ما آمدند . آنها سیمهای دستگاه نوار قلب را به من وصل کردند و از من نوار قلب گرفتند ولی چیزی نشان نداد . با حالت خنده داری به من نگاه کردند . از من پرسیدند از چه زمانی دچار درد قفسه سینه شده ام . گفتم از سپتامبر گذشته . گفتم که هر روز و در تمام روز این درد را دارم . بعد سیمهای بیشتری به قفسه سینه ام وصل کردند . تازه این موقع بود که متوجه تفاوتی شدند . به همدیگر نگاه کردند و گیج شده بودند . سنم را از من پرسیدند . گفتم 26 سال دارم . بعد پرسیدند آیا کسی از اعضای خانواده مان دچار ناراحتی های قلبی شده است یا نه ، گفتم که سال گذشته پدرم دچار ناراحتی قلبی شده بود و یکی از عموزاده هایم نیز دو سال پیش دچار حمله قلبی شده بود .

خب بر طبق نتایج سه آزمایش مختلف ، دستگاه نشان داد که قلب من اکسیژن کافی را به سختی و با اشکال دریافت می کند . از من پرسیدند آِیا بیمه درمانی هستم . جوابم منفی بود . آنها گفتند " اگر بیمه بودی ما موظف بودیم تو را سریعاً برای درمان به بیمارستان منتقل کنیم . تا به حال با موردی مثل تو برخورد نکرده بودیم . به عنوان یک مرد 26 ساله ، قلبت به سختی اکسیژن کافی برای زنده ماندن دریافت می کند ." می توانم بگویم وقتی به چهره شان نگاه کردم اثری از شوخی در آن نبود ، آنها کاملاً نگران به نظر می رسیدند .

آنها پیشنهاد کرددند رژیم غذایی ام را تغییر دهم و به سبک زندگی هر روزه ام ورزش را نیز اضافه کنم . همچنین گفتند برای یک بیمه درمانی ارزان قیمت اقدام کنم . به من یادآوری کردند که مسئله ام خاص است و نیاز به کمک فوری پزشکی دارم  . و اینکه من مدت زمان طولانی با مقدار کمی اکسیژن که به قلبم می رسید زنده مانده بودم .

روزها می گذشت و به نظر می رسید زندگی ام رو به پایان است . در آن زمان ذهنیتی بسیار منفی داشتم . دردم خیلی مرا اذیت می کرد . در اینترنت به دنبال اطلاعاتی دربارهء بیماری آنژین ناپایدار قلبی می گشتم . هر چیزی که در بارهء این بیماری می خواندم در خودم حس می کردم . 

من معتقد سفت و سخت " راز " بودم ولی ذهنیتم فقط روی بیماری ام متمرکز بود . یک روز تصمیم گرفتم به سایت راز سر بزنم و داستانهای مربوط به سلامتی را بخوانم . احساس می کردم نیاز دارم از تجربیات دیگران انگیزه بگیرم . تمام داستانهایی که خواندم الهام بخش من بود تا باور کنم که قدرتی در دستانم و در قلبم دارم که می توانم موقعیتم را به خوب تبدیل کنم . فقط باید مثبت فکر می کردم و بابت هر چیز و هر کسی در زندگی ام سپاسگزاری می بودم .

کتاب " جادو " را خریدم . در همان اولین روز چند فصل از کتاب را خواندم . فصل دوم کتاب زندگی ام را تغییر داد . در ان فصل از من خواسته شده بود یک سنگ مخصوص پیدا کنم و از آن به عنوان ابزاری برای شکر گزاری بابت یکی از اتفاقات یا اشخاص زندگی ام استفاده کنم . هر شب باید به خاطر بهترین اتفاقی که در طول روز برایم رخ داده بود کلمهء سپاسگزارم را بیان می کردم . اینجا بود که از قانون جذب برای پیدا کردن یک سنگ مخصوص استفاده کردم .

هفتهء بعد قبل از اینکه به باشگاه بروم مادرم از من خواهش کرد حیاط خلوت را تمیز کنم . ساک ورزشی ام را پایین گذاشتم و شروع کردم به مرتب کردن چیزهایی که پدرم ساخته بود . واقعاً دلم نمی خواست حیاط را تمیز کنم . فقط دوست داشتم بروم باشگاه و کمی ذهنم را پاکسازی کنم  . ولی به هر حال شروع به تمیز کاری کردم . همه چیز را مرتب کردم و حیاط را جارو زدم . داشتم از حیاط بیرون می رفتم که متوجه سنگی شدم که روی میزی که پدرم ساخته بود  قرار داشت . از چند قدمی سنگ به آن نگاه کردم و گفتم " همممم عجیبه " . به سمت میز رفتم و سنگ را برداشتم . شکلش مثل قلب بود . یک سمت سنگ کثیف بود و کمی لب پَر شده بود . طرف دیگرش تمیز و خوب بود . خیلی صاف و نرم بود . نمی دانم چرا ، ولی حس کردم این همان سنگیست که باید برای شکر گزاری از آن استفاده می کردم .

از آن روز به بعد از آن سنگ استفاده می کردم تا از کائنات و از زندگی به خاطر قلب ِ سالمم تشکر کنم . یک دورهء پاکسازی 30 روزه را شروع کردم و به مدت دو ساعت هم پیاده روی می کردم . در طول این مدت ، همیشه یک فصل از کتابهای " راز " ، " قدرت " و یا " جادو " را می خواندم . مطمئن بودم که اگر به خاطر هر چیزی که در زندگی دارم سپاسگزار باشم و بهترینها را بخواهم وضعیت سلامتی ام بهتر خواهد شد .

در روز 9 ماه مِی بعد از یک روز بد در مدرسه ، روزم بدتر هم شد . درد بسیار شدیدی در قفسه سینه ام داشتم و بازوی چپم نیز شروع به بی حس شدن کرد ، مادرم مرا به اورژانس رساند . از من نوار قلب گرفتند . ده نمونه خون از من گرفتند . هر بیست دقیقه یکبار فشار خونم را اندازه گرفتند . تمام مدتی که روی تخت دراز کشیده بودم با خودم تکرار میکردم " همه چیز روبراه خواهد شد . این اولین و آخرین باریست که برای این مشکل به اورژانس می آیم . سلامتی ام کامل و خوب است . "

چهار ساعت بعد دکتر آمد و گفت " دیوید ، آزمایشات سلامتی کامل تو را نشان می دهند . می توانی لباس بپوشی و به خانه بروی . من کاملاً مطمئن نیستم این درد قفسه سینه از کجا نشأت می گیرد . هیچ اثری از سرطان یا ناراحتی قلبی وجود ندارد . برو خونه و استراحت کن . " همین که دکتر این حرف را زد نگرانی هایم از بین رفت و احساس کردم دوباره به زندگی بر گشته ام . لباس هایم را پوشیدم و به خانه برگشتم . در راه بازگشت به خانه دستم را در جیب چپ لباسم بردم ( همان جیبی که سنگ شکر گزاری ام را در آن حمل میکردم ) و گفتم " بابت قلب سالمم متشکرم . " از آن روز به بعد دردم از بین رفته است . دردی که واقعاً از نظر جسمی و روحی مرا آزار میداد به ناگهان از بین رفت . درست مثل جادو !!!

متشکرم راندا و سایر تیم راز ، از اینکه به زندگی من آمدید . کلمات قادر نیستند خوشحالی ام را از بابت اینکه چشمانم سخنان و پیامهایتان را دید و قلبم آنها را لمس کرد بیان کنند . همه چیز امکان پذیر است . هیج چیز غیر ممکن نیست . سپاسگزارم . سپاسگزارم .سپاسگزارم .

پی نوشت : سنگ قلبی شکل من دقیقاً مثل تصویر سنگی ست که در صفحه 37 کتاب جادو آمده است . :)